یگانه...

حکمت وزیدن باد رقصاندن برگ ها نیست،امتحان ریشه هاست

 

 

میدونی ادمها چرا وقتی بزرگ میشن دیگه با مداد نمی نویسند !!!


چون یاد بگیرند هر اشتباهی دیگه پاک نمیشه!!

 

 

 

یادت باشه!!

تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی!



 
نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 10:59 توسط سمانه| |

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

وقتی کسی را دوست دارید ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .

وقتی کسی را دوست دارید ، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیا ست

وقتی کسی را دوست دارید ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .

وقتی کسی را دوست دارید ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .

وقتی کسی را دوست دارید ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .

وقتی کسی را دوست دارید ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .

وقتی کسی را دوست دارید ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .

وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .

وقتی کسی را دوست دارید ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .

وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .

وقتی کسی را دوست دارید ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .

وقتی کسی را دوست دارید ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .

وقتی کسی را دوست دارید ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .

وقتی کسی را دوست دارید ، واژه تنهایی برایتان بی معناست .

وقتی کسی را دوست دارید ، آرزوهایتان آرزوهای اوست .

وقتی کسی را دوست دارید ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .

وقتی کسی را دوست دارید ، این طور نیست ؟



 

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 10:58 توسط سمانه| |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

 

وقتي...

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار

گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه

عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي

كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا

كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي

 باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني

قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري

 انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط

اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه

 گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به

امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي

 قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو

هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز

ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت

 ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت

 به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو

بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا

هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي

 مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...

..

 مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

 

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

 

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

 

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟

 ميدونين عشق چه مزه اي داره؟؟؟

 ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

تا حالا عاشق شدين؟؟؟

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 10:53 توسط سمانه| |

زیباترین نوشته های عاشقانه

سیا ه می نویسم تا ناخوانده بماند میان این همه سیاهی

به نام خدایی که در این نزدیکی است…


تو را منتظرند

در دور دست ها تو را منتظرند …

می دانم شهزاده ای ، آزاده ای ، اسیر قلعه دیوان …

واینطرف کسی

به حیله جادو در بند است، گرفتار و چشم براه که فریادرسی می آید و به صدای هر پایی سر از گریبان تنهایی غمگینش بر می دارد که، کسی می آید

و او خریدار توست نیازمند توست و آن منم .

ای غزل، غزل های دل من

همه جا زیباترین گلهای معطر از باغهای بهشت و صحراهای اساطیر خواهم  چید و برایت دسته گلی خواهم بست …

به امید تقدیمش

نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:,ساعت 16:21 توسط سمانه| |

واسه برگشتن و موندن ديگه خيلي دير شده تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

 

چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت

دزدیده و به جاش یک زخم همیشه گی ، رو  قلبت هدیه

داده زل بزنی به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی

حس کنی که هنوز هم دوسش داری

چقدر سخته دلت بخواد سر تو باز به دیواری  تکیه بدی

که یک بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده

چقدر سخته تو خیالت ساعت ها با هاش حرف بزنی اما

وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بگی

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه ها

 تو خیس کنه اما مجبور بشی بخندی تا نفهمه که

هنوز هم دوسش داری

چقدر سخته گل آرزو هاتو تو باغ دیگری ببینی

و هزار بار تو خودت بشکنی و اونوقت آروم زیر لب

بگی گل من باغچه نو مبارک تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 16:57 توسط سمانه| |

 

 

نفس در سینه ام تنگ است

و

 نایی نیست از گفتن...

میان بغض می خندم غریبانه

و

پایی نیست از رفتن...

به فریادم رس ای ساقی...

بده جام از می باقی...

پرِپرواز می خواهم...

جهانم را چه زندانیست!

اینجا، لحظه ای آواز می خواهم

چه دلتنگم...

به فریادم رس ای ساقی...

پرِ پرواز می خواهم...

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 9:51 توسط سمانه| |

 

 

این را فقط برای تو می نویسم...

.

.

.

برای تویی که این روزها خالی از منی هستی که تمام دیروزت بودم...

بودنمان را مرور میکنم...

وقورت میدهم اندام لحظه هایی را که خاطره شدند...

غسل میدهم تمام پیکریادت را...

وآرام زیر هزاران لایه از دیروز خاکت میکنم...

 برمزاراین ساعت ها می نویسم...

عشق دروغی بیش نیست...

بوی فردا می آید...

کول می کنم ثانیه ها را...

و  در جاری زمان...

حل میشم...

گذشت زمان

درمان خوبیست...

برای هضم نبودنت...

 تا فردا...

.

.

.

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط سمانه| |

من اینجایم .... پشت پنجره ی احساسم

در سَرائی که پُر از 

تنهاییست پشت این پنجره ..... می بارم من

به سانِ باران ... در یکی از روزهایِ بهار یا پائیز

      من اینجایم ... با همه ی احساسی که می ریزم در قطره قطره ی دلم

           و می چکانم بر صفحه ی سرد وسختِ جسمی بی جان

تا کم کنم فشارِ باری را که بر شانه های دلم همواره سنگینی کرده است

      همین !!!!!!!!!

             و دیگر هیچ !!!!!!!!

دیگر از من مپرس از چون و چرایِ من

نزدیک تر هم نیا

که من فقط از دور است که زیبایم

همانجا پشت پنجره ی دلم بنشین

        خستگی در کن 

                  بعد هم برو 

اگر خواستی باز هم به دیدنم بیا

اما همانجا پشت پنجره بمان

حجمِ تنهاییِ من به قدری زیاد است

              که دیگر هیچ جایی برایِ کسی نمی ماند

من مالِ تنهایی ام هستم

دیگر هیچوقت مالِ کسی نمی شوم 

تنهایی من مرد صادقیست

      تنهایی من مرد عاشقیست

            تنهایی من هیچوقت دروغ نمی گوید به من

                  تنهایی من هیچوقت مرا به هیچ چیز یا هیچکس نخواهد فروخت

و حرفهای دلم همه برای مردیست که زین پس او را ( تنها ) صدا خواهم زد

        سلام ( تنها )

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 21:36 توسط سمانه| |

هر شب وقتی تنها میشم حس می کنم پیش منی...

دوباره گریه ام میگیره انگار تو آغوش منی...

روم نمیشه نگات کنم وقتی که اشک تو چشمامه...

با اینکه نیستی پیش من انگار دستات تو دستامه...

بارون میباره و تو رو دوباره پیشم می بینم...

اشک تو چشام حلقه میشه دوباره تنها میشینم...

قول بده وقتی تنها میشم باز هم بیای کنار من...

 

شبای جمعه که میاد بیای سر مزار من...

دوباره از یاد چشات زمزمه ی نبودنم...

ببین که عاقبت چی شد قصه ی با تو بودنم...

خاک سر مزار من نشونی از نبودنت...

دستهای نامردم شهر چرا ازم ربودنت...

به زیر خاکمو هنوز نرفتی از خیال من...

غصه نخور سیاه نپوش گریه نکن برای من...

دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم...

دوباره لحظه ها سپرد منو به باد رفتنم...

دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم...

رو سنگ قبرم بنویس تنهاترین تنها منم...

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 21:33 توسط سمانه| |

تو رفتی و بازم تنها شدم

تو رفتی و بازم بی تکیه گاه شدم

تو رفتی و بازم در خود غرق شدم

تو رفتی وبازم تو اقیانوس غم غرق شدم

تو رفتی و بازم........

باشد بهترینم برو خدا پشت وپناهت

امیدوارم هرکجا که هستی با هر که هستی خوش باشی

امیدوارم هرگز به یادم نیفتی

میبو سمت بهترینم خداحافظت باشد

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 21:23 توسط سمانه| |

 

دلتنــگم

بــــرای کســـی کـــه مـــدتهـــاست

بــــی آن کـــه بــــــــاشد

هـــر لــحظه

زنــــــدگی اش کـــــرده ام .....!

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 11:42 توسط سمانه| |

 

 

 

 

 

شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد ...

فاصله تلخ ترین خاطره هاست!!!!!!!

 

خبری از دل پر درد گل یاس نداشت...

 

باید اینطورنوشت هر گلی باشی چه شقایق , چه گل پیچک و یاس, زندگی اجباری است!!!!!!!

 

زندگی در گرو خاطره هاست!!!!!!!!

 

 

خاطره در گرو فاصله هاست!!!!!

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 11:22 توسط سمانه| |

گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 11:19 توسط سمانه| |

گـــاهـــی فکــــــر میکنـــــــم

کـه کـار تـــــو سختــــــــ تــر از مـــن استــــــ !


مـــن یکـــــ دنیـــا دوستـتـــــــــ دارم


و تــو زیـر باران ایـــن همــه عشـــق


کمـــــــــــــــر خـــــــــــم نمیکنــی...!

 

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 11:18 توسط سمانه| |


            ببخش منو که باعث عذاب وجدانت شدم متحرک
                   ببخش منو که بچگی کردمو خواهانت شدممتحرک
                ببخش که التماس من میلرزونه دل تورومتحرک
                   ببخش که میخوام بدونم هر لحظه ای حال تورو تورو خدا متحرک
                               ببخش اگه غرورمو جا میذارم متحرک
                        وقتی که اسم تو میاد رو همه چی پا میذارم عزیز من متحرک
                                  ببخش اگه فراموشت نمیکنم متحرک
                                       ببخش که تو خیالمم حتی بوست نمیکنم متحرک
                     ببخش که نیمه های شب فاصله رو داد میزنم متحرک
                                    ببخش که توی خوابمم اسمتو فریاد میزنم متحرک
                             ببخش که دست من هنوز لایق دستات نشدهمتحرک
                 راستی بدون که قلب من دلخور از حرفات نشدمتحرک


نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 11:16 توسط سمانه| |



متحرکفرقی نمیکنه دختر باشی یا پسر , متحرک
متحرکهمین که با دل کسی بازی نکنیمتحرک 
متحرکمردی... متحرک


نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 11:15 توسط سمانه| |




                      
متحرکلُـطفـاً هِـے نَپـُـرس دِلتَـنگے چِـہ مَـعنے دآرَد ؟متحرک

                                         
متحرک دِلتَـنگے مَـعنے نَــدآرَد ...!!دَرد دآرَدمتحرک

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 11:13 توسط سمانه| |

زندگیم در "تو" خلاصه مے شود

تمام هستے ام از آن توست

مثل خورشید گرما بخش وجود پر از سرمایم

مثل شب آرامش دهنده غصه هایم

مثل روز همدم تنهایے هایم

مثل ماه سنگ صبور لحظه هایم

مثل من عاشق بے بهانه گریه ها و خنده هایم

 

تقدیم به...

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 11:9 توسط سمانه| |

 

گاهی باید آرزوهایت را...

مثل قاصدک بگذاری کف دست و

بسپاریشان به دست باد

تا بروند و سهم دیگران شوند...

 

 

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 10:52 توسط سمانه| |

   پارسال با او زیر باران راه می رفتم

..........

    امسال راه رفتن او را در زیر

باران اشک هایم

  دیدم

................

شاید باران پارسال اشک های فرد

دیگری بود

.....  

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 10:52 توسط سمانه| |

بهترین ترانه سکوت است اگر بهانه آن عشق باشد..........

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 21:30 توسط سمانه| |

 
 
 
 

قایقرانی در مناظر زیبا

 

      توکجایی سهراب؟

         آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه ها که با دل کردند، صبرکن ای     سهراب قایقت جا دارد من هم از همهمه داغ زمین بیزارم.


 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 21:28 توسط سمانه| |

 

پشت سرت به جای اشک یه کاسه آب می ریزم


 

 

پشت سرت به جای اشک یه کاسه آب می ریزم  

حالا که رفتنی شدی سفر بخیر عزیزم

این آخرین خواهشمه مواظب خودت باش

اونی که جام و می گیره جوونی تو بزار پاش

اسم من و جلوش نیار، بهوونه ای نگیره

بهش بگو دوستت دارم بزار برات بمیره

عکس من و پاره بکن یه وقت اون و نبینه

خجالت از چشام نکش، که عاشقی همینه


یادته یادگاری نوشتی رو دیواری

که من و دوسم داری و تنهام نمی زاری

حالا می خوایی بری من و بزاری تنها

منم بدون تو می شم بی خیال دنیا

نکه گله کنم نه اصلا گله ی نیست

تو رو بدرقه می کنم با چشم های خیس

هر کسی واسه خودش یه خدایی داره

نه که نفرینت کنم نه  این رسم روزگاره

که بی تو همدمم شده قلم و کاغذ

تنها چیزی که ازت دارم یه عکس پارست  

اونم همدمی واسه این دل سادست  

با اون خاطره هایی که  واسم شیرین و تلخه

بهت میگم خداحافظ گرچه گفتنش سخت


دفتر خاطراتت و  تو خلوتت بسوزون  

یادت نره که کی بودی به دلت هم بفهمون

اگه یه روز من و دیدی به روت نیار که دیدی

حتی اگه صدات زدم به روت نیار شنیدی

کی گفته نفرین می کنم، غصه به تو حروومه

خوشبختی تو گل من، همیشه آرزومه


 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 21:15 توسط سمانه| |

 

 

خدایا من گناهی نکرده بودم که اینک قلبی شکسته در سینه دارم
گناه من چه بود که بازیچه دست این و آن بودم
هر که آمد بر روی قلبم پا گذشت و رفت و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد!
خدایا چرا در این روزها باید در حسرت عشق و محبت باشیم ، عشقی که تو در وجود همه قرار دادی و احساسی که همه بتوانند عاشق شوند !
خدایا نمیدانم میدانی در این زمانه همه با احساس عشقی که به آنها دادی قلبها را میشکنند و خیانت میکنند
خدایا نمیدانم میدانی که عشقی که تو آفریدی دیگر آن زیبایی و وفاداری را ندارد؟
خدایا نگاهی کن به عاشقان واقعی ، ببین حال آن ها را ، بگو که چه بر سر عشق آمده ؟
میخواهی فریاد بزنم تا بشنوی صدای مرا ؟ میخواهی با صدای بلند گریه کنم تا بشنوی درد این دل تنهای مرا؟
خدایا مگر عاشقان چه گناهی کرده اند که همیشه باید متهم ردیف اول باشند ، چرا باید به جای آن آدمهای بی وفا، عاشقان محکوم به حبس ابد باشند؟
خدایا میشنوی حرفهای مرا ، درک میکنی احساسات این قلب زخم خورده مرا ؟
چرا سکوت ؟ چگونه باید بشنوم پاسخت را در جواب این دل صبور؟
خدیا اگر بخواهم از حال و روز خویش بگویم ، باید در انتظار باران اشکهایت باشم ، تا بدانی عشقی که آفریده ای و احساساتش به چه روزی افتاده ، مثل این است که برگ سبزی از شاخه اش بر روی زمین افتاده و همه بر روی آن پا میگذارند و یک برگ خشکیده همچنان بر روی شاخه اش مانده
خدایا در این چند صباح باقی مانده از این زندگی بی محبت و پوچ ،هوای عاشقان را داشته باش

 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 19:51 توسط سمانه| |

چه قدر زود دیر میشه!!!

به نیمکتش نگاه میکنم۵ردیف از من جلوتره چقدر موهای طلاییشودوس دارم.برمیگرده و نمره ی صدشو نشونم میده و میخنده.چقدر دوس دارم مال من شه میخواستم همون جابهش بگم دوسش دارم ولی روم نشد!

تو جشن فارغ التحصیلی میاد طرفمو مدرکشو جلو چشمام تکون تکون میده بهم میگه تو بهترین دوست منی سرشو میاره بالا و گونمو میبوسه.میخواستم همونجا بهش بگم دوسش دارم ولی روم نشد!

روی صندلی کلیسا خشک شدم دارم یخ میزنم من دوسش دارم واون حالا داره ازدواج میکنه میخواستم همونجا هش بگم دوسش دارم ولی روم نشد!

امشب هوا بارونیه.بازم تو کلیسام ولی اینبار همه ساکتن به تابوتش خیره شدم هیچی نمیگفتم دفتر خاطراتش هنوز تو دستمه توش نوشته بود بارها میخواستم بهش بگم دوسش دارم ولی روم نشد!!!!

آخ که چقدر زود دیر میشه !!

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 18:8 توسط سمانه| |

باران باش تا به تو عادت نکنند ، هر وقت بیایی دوستت داشته باشند.


 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 17:37 توسط سمانه| |

برای خیانت هزار راه هست
اما....!
هیچکدام به اندازه تظاهر به دوست داشتن کثیف نیست
 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 17:37 توسط سمانه| |

دلم همیشه برای نگاهت
تنگ است
اگر نگاهت فرصتی داشت
به یادم باش...
 


 
نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 17:35 توسط سمانه| |

گفت دوسم داری؟؟؟؟

گفتم قد دنیا !!!!!!!!!!!!!

گفت ثابت کن...

گفتم چه جوری؟؟؟

گفت تیغو بردار رگتو بزن...

گفتم نمیخوام ازت جدا شم...

گفت پس دوسم نداری

تیغ رو برداشتم رگم رو زدم

وقتی داشتم تو اغوشش جون میدادم اهسته تو گوشم گفت:

اگه دوسم داشتی تنهام نمیذاشتی

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 16:31 توسط سمانه| |

مجنون!

یک شبی مجنون نمازش را شکست                          بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

                                  عشق آن شب مست مستش کرده بود

گفت یارب از چه خارم کرده ای؟                             بر صلیب عشق دارم کرده ای؟

خسته ام زین عشق دل خونم نکن                              من که مجنونم،تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم                                    این تو و لیلای تو،من نیستم

گفت : ای دیوانه لیلایت منم                                    در رگ پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی                                      من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم                                      صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد                                   گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت                               غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی                          دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی                                در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خارت کرده بود                            درس عشقش بی قرارت کرده بود

                                   مرد راهش باش تا شاهت کنم

                                 صد چو لیلا کشته در راهت کنم...

                  

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 16:24 توسط سمانه| |

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:18 توسط سمانه| |

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است ((( به نظرشما واقعاچرابعضي ازدحترهااین قدرزوددرموردپسرهاقضاوت ميكنند»؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:16 توسط سمانه| |

!!!کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

!!!ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم!!!

 

!!!!کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

!!!درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

کسی حال من تنها نمی پرسد

!!!ومن چون تک درخت زرد پاییزم!!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

!!!ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:16 توسط سمانه| |

چقدر برات سخته
چقد برات سخته که بری زیر بارون با یکی دیگه جز عشقت

چقد برات دردناکه دستتو کسی بگیره که هیچ حسی بهش نداری

و کسی تو رو لمس کنه که دوستش نداری

چقد بده با کسی تمام عمرت رو بگذرونی جز اون که دوستش داری

چقد بده دوس داشته باشی با عشقت باشی ولی اون نخاد

چه وحشتناکه که عشقت هرگز تو رو نخاد

و تو شبا به یادش گریه کنی و اه بکشی که چرا کنارت نی

من نمیدانم به چه گناهی مرتکب شدم که باید اینقدر دوری عشقمو تحمل کنم و با هر کسی جز اون درد دل کنم

اخه چرااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من که برایش بیتابم .چرا او نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اون منو دوس نداره

اره نداره

اینکه درونش شکی نیست

ولی دل بیچاره من اینو نمیپذیره

و هی بهونشو میگیره

من تو رو دوس دارم

عاشق هیچ وقت از عشق چندین ساله اش دست برنمیداره و خسته نمیشه

اه منم همین گونه ام

نمیتونم بخدا نمیتونم دست از سرت بر دارم

پس بیا پیشم و منو رها نکن

تو رو خدا ...........

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:10 توسط سمانه| |

یک نفر هست...

یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که اینجا
بین آدمهایی که همه سرد و غریبند
تک و تنها به تو می اندیشد
! و خیلی
دلش از دوری تو دلگیر است
مهربانم؛ ای خوب
یاد قلبت باشد ؛ یک نفر هست که
چشمش به رهت دوخته به در مانده
و شب و روز دعایش اینست:
زیر این سقف بلند هر کجا هستی
به سلامت باشی و دلت همواره
غرق شادی و تبسم باشد
یاد قلبت باشد؛
یک نفر هست که دنیایش را همه رویایش را به شکوفایی احساس
تو پیوند زده
مهربانم ؛ ای خوب
به خدا یک نفر هست که با تو . . . .

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:8 توسط سمانه| |

اگه من یه روز نباشم

اگه من یه روز نباشم کی از عشقت می میره ، یه روزی میرم و اون روزه که گریت میگیره

با کلید کی قفل اخماتو وا میکنی ، اون شبا که سردته کی دستاتو ها میکنه

وقت گریه سرتو رو شونه کی میذاری ، به یه آغوش دیگه که آخه عادت نداری

کی واست لالایی میگه چشاتو رو هم بزاری ، کی میذاره تو همش برا بهونه بیاری

وقتی که قهر میکنی منتتو کی میکشه ، اگه من یه روز نباشم سر نوشتت چی میشه

اگه من یه روز برم برای کی ناز میکنی ، رو بوم کی میشینی با کی پرواز میکنی

یه روزی میرمواون روز که گریت میگیره ، اگه من یه روز نباشم کی از عشقت میمیره!!!

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:7 توسط سمانه| |

یادمون باشه

 

 

یادمون باشه که هیچکس رو امیدوار نکنیم

 بعد یکدفعه رهاش کنیم

 چون خرد میشه میشکنه و آهسته میمیره .

یادمون باشه که قلبمون رو همیشه

 لطیف نگه داریم تا کسی که به ما

 تکیه کرده سرش درد نگیره

یادمون باشه قولی رو که به کسی میدیم عمل کنیم

 . یادمون باشه هیچوقت کسی رو

 بیشتر از چند روز چشم به راه نذاریم

 چون امکان داره زیاد نتونه طاقت بیاره .

یادمون باشه اگه کسی دوستمون داشت

 بهش نگیم برو نمیخوام ببینمت

چون زندگیش رو ازش میگیریم

 یاذمون باشه

 با احساس یه نفر بازی نکنیم..

یادمون باشه اگر خاطرمان تنها شد ... ،

 طلب عشق ز هر بی سروپایی نکنیم....

 

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 16:52 توسط سمانه| |

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 15:2 توسط سمانه| |

خداوندا پناهم ده،پناهی جز تو در عالم نمی بینم...


که عشقی پاک تر جز تو در این آدم نمی بینم...

 

تو هر دم عاشق مایی و ما غافل ز عشق تو...

 


مرا عاشق تو می خواهی و من کورم نمی بینم...

 

در این زندان دنیایی اسیری خفته در خویشم...

 

مرا بیدار می خواهی و من خوابم نمی بینم...

 

دلیل زندگیمان هستی و هردم...

 

مرا هوشیار می خواهی ومن مستم نمی بینم...

 

به هنگام بلا ها و قدم در راه گمراهی...

 

مرا بینا تومی خواهی و من کورم نمیبینم...

 

در این بازار بی مهری مرا در حال خود مگذار...

 

عصایی باش در دستم که من کورم نمی بینم.

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 11:36 توسط سمانه| |

قصه میگویم من از آن مرد تنهایی که در تنها ترین تنهاءیش تنها خدا دارد...


 


درون سینه اش بغضی...


 


به چشمان عزیز و مهربانش قطره ای شبنم ...


 


و با دستان پر مهرش به دنبال کمی احساس می گردد.


 


نگاهش خسته از آوار چشمانی که با مستی به دیوار سکوتش تیشه ها بستند...


 


بر پیشانی احساس او مهری به عنوان "جدا"بستند...


 


اما...


 


غافل  ازاین که زخون دل...


 


ز چشم اشکبار او هزاران غنچه و آلاله ها رستند...


 


 


 

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 11:35 توسط سمانه| |

خسته ام ای عشق…

 

 بر این تیرگی رنگی بزن…

 

بر دل یخ کرده ی این مردمان سنگی بزن

 

مشق های هرشبم…

 

 تنها سکوتی بی صداست…

 

بر تب لرزان دستانم…

 

کمی مرحم بنه،خطی بزن

 

کوچه گرد بغض های بی کسِ تنهاییم

 

باده ی نابم بده…

 

بر تیرگی های دلم نقشی بزن

 

مرغ دل هر شب بنالد از تب اندیشه ها

 

جامِ باقی نوش از این هستی وفریاد آزادی بزن…

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 11:30 توسط سمانه| |

دیشب خداجان داد...!!!

 در لابه لای انگشتانی که رقم میزد...

 فردا را...!!!

 گوساله پرست شده اند قومم...!!!

 اندیشه ها را می تراشند...

 دنیای عجیب آدمک ها

... و

 خدایی بت ها...

 ابراهیم کجایی؟؟؟

 زمان معجزه اکنون است..

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 11:28 توسط سمانه| |

آدمایی هستن که

 

هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ...

 

وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،

 

راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...

 

اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...

 

آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه

 

همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن

 

اینا فرشتن ...

 

تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...

 

تنهاشون نزارین، داغون می شن !

 

همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 10:0 توسط سمانه| |

میره تو شهر اونا دوستش میگه هردختری میخوای اینجا انتخاب کن تا برات بگیرم

خلاصه اونم یه دختر غریبه رو انتخاب میکنه دوستشم کمک میکنه اونو براش میگیره

با زنش برمیگرده شهر خودشون وزندگی میکنه

دوست اولی هم تو شهر خودش میمونه . بعد از یه مدت معتاد میشه ،هیچی هم نداشته . یاد

دوستش

می افته که براش زن هم گرفته بود . میگه اون دوست قدیمیه ، میرم پیش اون ، حتما کمکم

میکنه

میره اونجا در خونه دوستش ، اونم تااینو میبینه که معتاد شده تو خونه راش نمیده و پرتش

میکنه بیرون

اینم که معتاد شده بوده کلی ناراحت میشه از این کار دوستش و میره پارکی که اون نزدیک

بوده

میبینه دو تا دزد دارن با هم سر تقسیم 200 هزار تومن پول دعوا میکنن

اینم میره اونجا ، آخرش به این نتیجه میرسن که 200 هزار تومان رو بدن به این معتاد و

خودشون دعوا رو

تموم کنن و برن

200هزارتومان رو برمیداره میاد بره یه دفعه یه یه ماشین جلوی این میزنه رو ترمز . یه پیرزن

از ماشین

میاد بیرون و معذرت خواهی میکنه . یهکم با هم حرف میزنن ، پسر هم داستان خودش و

دوستش رو

براش تعریف میکنه ، پیر زن هم ازش میخواد که بیاد پیش پیرزن زندگی کنه تا بهش کمک کنه .

بعد از یه

مدت اعتیاد خودش رو ترک میکنه . پیر زن هم یه دختر براش میگیره

موقع عروسی میشه پیرزن بهش میگه نمیخوای اون دوستت رو دعوت کنی ؟! پسر هم میگه

نه ، با اون

کاری که اون در حق من کرد نه

پیر زن باهاش صحبت میکنه که ببخشه و دوستش هم دعوت کنه

میره در خونه دوست قدیمی تا کارت عروسی بده

دوستش رو صدا میکنه ، دوستش میاد دمه در

بهش میگه :

من مرد ، تو نامرد

اومدی تو شهرمون نامزد خودم رو برات گرفتم ازدواج کردی رفتی

من مرد ، تو نامرد

معتاد شدم کمک خواستم کمک نکردی

من مرد ، تو نامرد

عروسیم شده ، با همه اون کارات دعوتت میکنم

دوستش هم برمیگرده میگه :

من نامرد ، تو مرد

معتاد شدی رات ندادم خونه ، تا جلوی دوست دختر قدیمیت ضایع نشی و نبینت

من نامرد ، تو مرد

داداشام رو فرستادم تو پارک تا به بهونه دزد بودن 200 تومان پول بهت بدن

من نامرد ، تو مرد

مادرم رو فرستادم دنبالت تا کمک کنه ترک کنی

من نامرد ، تومرد

خواهر خودم رو گذاشتم که باهات ازدواج کنه

من نامرد ، تو مرد

هرچیکه خواستی بهم گفتی

من نامرد ، تو مرد....!!!

 

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 9:56 توسط سمانه| |

اگر مجبور باشم انتخاب کنم بین دوست داشتنت یا نفس کشیدن؛ از آخرین نفسم استفاده می کنم تا بهت بگویم دوستت دارم

نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:,ساعت 19:52 توسط سمانه| |

 

وقتی میـــروی


حواست باشـد

 

"حتماً خدانگهــــــدار بگویی!"


تا خدا حواسش را بیشتر به من بدهد...


آخر میدانی


خــــــــــــدا


به هوای تو مرا رها کرده است

نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:,ساعت 10:33 توسط سمانه| |

 

 

 

عشق آبی رنگ است...

          اشک ها جاری شد...

                              در فرو دست انگار ، یک نفر دلتنگ است...

 

         همه ی شهر کنون خوابیدند ،

         چشم من بیدار است ،

         با تپش های دل پنجره گویی امشب ،

                                         لحظه ی دیدار است...

 

          در دل شهر غریب ،

          با تو این عمر گرانمایه رقم خواهم زد ،

          در شب تنهایی...

                                با تو در کوچه ی مهتاب قدم خواهم زد...

 

          یاد آن روز بخیر...

          فاصله بین من و تو ، فقط نامت بود ،

          در میان همگان ،

          دل من در سفر عشق خریدارت بود ،

                                       تا افق همسفرت خواهم بود...

 

         با دلم باش که در این وادی

         دل مردم سنگ است...

         یاد این باش که در پشت سرت ،

                                        یک نفر تا به ابد دلتنگ است...

نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:,ساعت 10:14 توسط سمانه| |

روزگارلعنتی...

به هرسازی زدی رقصیدم...

بی انصاف یکبار هم تو به ساز من برقص...

ببین دلم چه شوری میزند...!!!



 
نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 11:40 توسط سمانه| |

نمیدانم؟؟؟

چراازبین این همه آدم...

پیله کرده ام به تو...

شاید فقط باتوپروانه میشوم...

سنگینی نگاهم به سنگینی نگاهت در!!!



 
نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 11:40 توسط سمانه| |

وقتی قدم به کاشانه قلبم نهادی ، ويرانه اين قلب شکسته را اميدی تازه بخشيدی

 

 

وقتی طنين صدايت کاشانه قلبم را پر کرد، روزگار خاکستری و شب های تاريک و

 

 

 

خموش زندگی و لحظه های تلخ عمرم را از ياد بردم.

 

 

 


وقتی چشمانت را که به وسعت دريا بود و به پاکی و زلالی آب بود به من دوختی

 

 

 

و لبهای زيبايت برايم سخن گفت ، زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت

 

 

 

و تازه توانستم اميد را به گونه ای شاعرانه معنا کنم ...

 

آری ای پرنده کوچک قلبم

 

، در کنار تو بودن و در رويای تو بودن برای من زيباست...

نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 11:30 توسط سمانه| |


Power By: LoxBlog.Com